من فقط یه باربی داشتم. اونم دایی برام از ابوظبی آورده بود. تابستون داغی بود. شب و روز گرم. آبله مرغان گرفته بودم و چند هفته توی اتاق بودم و هیچ کدوم از دوستانم رو نمی‌دیدم و فقط با این باربی بازی می‌کردم و مامان مجبورم میکرد خاک شیر بخورم. من از خاک شیر متنفرم. از بغضی هم که امروز گلوم رو گرفته، از یادآوری کودکی‌ام هم همین طور. منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

کاهش وزن رژیم لاغری سریع وبلاگ آموزشی شخصی آشپزی اخبار و سوالات استخدامی 99 آغاز فروپاشی لایو 24| پخش زنده مسابقات فوتبال دانلود بروزترین موزیک های ایران مجله مجازی تیونر