بچه خواهرم به دنیا اومد! روز یکشنبه 12 آبان ! ساعت 8:47 صبح. از اون روز زندگی همه ما به نحوی دچار تغببر شد. و چقدر زیباست این تغییر! به چشمای معصومش نگاه میکنم و دوست دارم که این لحظات زیبا هیچ وقت تموم نشن. دوست دارم بزرگ شد خیلی چیزهایی که من و کلی دختر دیگه توی زندگی دیدیم و تجربه کردیم رو تجربه نکنه. دوست دارم همیشه خوشحال باشه و مهم تر از همه اونا اینه که بتونه آدم خوش قلب و پاکی بمونه. درست مثل همین الان!

بچه خواهر آدم مثل بچه خود آدم میمونه! اینو تازه فهمیدم. 


من فکر میکنم بچه های امروزی (حالا انگار خودم چند سالمه) خیلی سر زبون دار تر و عاقل تر از ما هستند. و بهتر احساسات خودشون بروز میدن.پسرخاله ی من چهار سالشه. دو روز پیش با جدیت خاصی مشغول کشیدن دو تا نقاشی بود و سعی میکرد جفتشون شبیه هم باشن. از کبیر و صغیر هم به بچه کمک میکردن! آخرش گفت بالای یکیشون بنویسید هدیه من به نورا و بالای اون یکی بنویسید هدیه من به معصومه! فهمیدیم نورا دوست صمیمیشه و معصومه باهاش قهر کرده! واسه جفتشون عین هم نقاشی کشیده بود! قسمت جالبه ماجرا اینه که یکی از اون دخترا نقاشی رو تو مهد جا گذاشته و اون یکی هم گمش کرده! خالم که کلی نقاشی کشیده و بود و رنگ کرده بود ناراحتر به نظر می رسید .

دیروز هم موقع رفتن به مهد میگفت به من اسپری بزن مامان. میخوام وقتی معلم منو می بینه بوی خوبی بدم!


چند روز پیش با یکی از دوستام صحبت میکردم. اون هم مثل من پشت کنکور مونده و خب هر دوی ما نمی دونیم واقعا چرا این کار رو کردیم. شاید دلیل اصلی من  این بود که اصلا دوست نداشتم اون موقع برم دانشگاه. همیشه وقتی بچه بودم فکر میکردم اونایی که دانشکاه میرن خیلی دانا و بزرگ و عاقلند. که صد درصد الان چیز دیگه ای هست! شاید فرار کردن و دور زدن رو ترجیح دادم. دوست داشتم زمان بیشتری بگذره و خب باید گفت که اون رتبه در حد تلاش هایی که نه فقط در یکسال و بلکه در دوازده سال زندگیم که توی مدرسه گذشت نبود. چقدر دور شدم از بحث. این رفیقمون همش میگفت علایق درونیش به ادبیات و شعر و شاعری بر میگرده. کلی باهاش صحبت کردم که برو سراغ قلبت و هی میگفت نمیشه و دیگه وقتی برای برگشت نیست. در نهایت گفت منظورش الان نیست منظورش اینه که اگر برمیگشت اول انتخاب رشته میرفت انسانی نه تجربی. اولین چیزی که به ذهنم رسید که بهش بگم این بود که منم دوست داشتم برگردم به شبی که به دنیا اومدم و هیچ وقت به دنیا نمیومدم. اما یک چیزی جلوی دهنمو گرفت. این حرف رو نزدم و الان به این فکر میکنم که آیا واقعا دوست داشتم که نبودم. آیا الان اصلا هستم. فکر میکنم بود و نبود  من برای دیگران که هیچ برای خودم هم فرقی نداره. من شبانه روز میمرم. شما چطور؟ شما چه فکری میکنید؟


بالاخره و پس از یک ماه انتظار شبانه روز به دلم افتاد تا کتاب بخونم. انگار ذهنم بعد از کنکور یاری نمیکرد بتونم کتاب دست بگیرم. اما خوشحالم. کتابی که شروع کردم بخونمش از آنتوان چخوف هست. تا حالا کتابی از این نویسنده نخونده بودم. من کتاب دوئل رو انتخاب کردم چون نوشته بود اثری جنجالی از آنتوان چخوف. نمی دونم هنوز به جنجال قضیه نرسیدم! ولی کتاب بدی به نظر نمی رسه!

توی این یه ماه اگه بگم سیصد تا خدایی دروغ نگفتم، آره داشتم میگفتم نزدیک سیصد تا اپیزود سریال دیدم از گات بگیر تا freaks and geeks و آشنایی با مادر و پیکی بلایندرز!!!

تا یک چند روز دیگه نتایج کنکور میاد. امیدوارم بهترین اتفاق بیفته برام!


یه چند وقتیه که "فیم"خیلی می ناله. البته من هم همین طور. حقیقتا عامل ناله ی هر دوی ما کشوری است که در اونجا به دنیا اومدیم .دیشب بهش گفتم بیا یکم مثبت فکر کنیم احتمالا ما از خیلی از دخترایی که تو کشورایی مثل افغانستان و مالی و سودان و . زندگی می کنند زندگی بهتری داریم. فیم می گفت این طرز نگاه هم خودش گرایش به بدبختیه! (راستم میگه) می گفت چرا به جای اینکه به اونا فکر کنم به این فکر نکنم که تو خیلی کشورای دیگه همسن های ما از چیزهایی برخوردارن که ما هیچ وقت
اخبار ایران واقعا جالبه. اولش می نویسه روزانه ۲۰۰ نفر می میرن و در اوج وقاحت معادل سازی میکنه با سقوط چند تا هواپیما. بعدش میگه کنکور تعویق نمیفته باید صد در صد بیاد کنکور بدید بمیرید همتون. تا مطمئن شیم کامل به فاک می رین.بعد یه گزارش نشون میده که عامل اصلی کرونا خود مردمن چون ماسک نمیزنن. از اون طرف میاد میگه امسال در هر شرایطی باید عزاداری محرم برگزار شه. حتی در شرایط قرمز! پ.ن: تا اونجایی که اطلاعات دینی من قد میده (سال گذشته در کنکور ۹۸ دینیمو
یه چند تا عکسی از خودم پیدا کردم تعریف از خود نباشه،گوش شیطون کر، بزنم به تخته و" من شر حاسد اذا حسد" چشمام به گونه ای دلفریب افتادن که سعدی اگه زنده بود می فرمود " در چشم تو خبره چشم آهو" ولی متاسفانه سعدی در دسترس نیست و این چشمان دلفریب در گوشه گالری خاک میخورن :/
"کتاب زندگی ام ورق می خورد و خوشحالم که بر روی یک صفحه نایستاده بودم و در حال حرکت بوده ام. زیرا دیده ام بسیاری را که شخصیت های معتبر و برجسته و حتی دانشمند هستند و اهل کتاب معرفی شده اند ولی از اول تا آخر عمرشان کتاب زندگی را گشوده و بر روی یک صفحه خیره مانده اند و من نمیدانم چه میکنند که صفحه هرگز به آخر نمی رسد." این متن رو خرداد دو سال پیش تو وبلاگم گذاشته بودم. الان که فکر میکنم انگار نه تنها روی یک صفحه نبودم بلکه شاید به زور خودم رو به اخرای صفحه
لپ تاپم به طرز فجیعی به فاک فنا رفته. خودش واسه خودش تایپ میکنه ،حذف میکنه بعضی دکمه هاش از کار افتادن لمسش هم بگیر نگیر داره. حس غم انگیزیه مثل از دست دادن دوست قدیمی که انگار از شب تا صبح باهاش فیلم میدیدی و چت میکردی میمونه. حقیقتا بیشتر ناراحتیم بابت ازدست دادن این دوست نیست بلکه بابت جایگزین کردن این دوسته که یه بیست میلیونی باید خرج کنم که برسم به مراد دلم. کاشکی یه انسانی که خیلی هم پولداره وبه تازگی توبه کرده و به مسیر الهی برگشته تصمیم بگیره یه
چند وقت پیش یه گنجشک داشت تو آسمون آزادانه پرواز می‌کرد، اما متاسفانه پنجره اتاقم، توی مسیرش، تو جای بدی قرار گرفته بود، بالش لای پنجره گیر کرد. من نتونستم نجاتش بدم، اما خودش تونست بعد کمی تقلا بالش رو در بیاره، رها بشه و دوباره پرواز کنه و برای من هم نشانه ای از خراب کاری‌ش رو روی پنجره به جا بذاره تا حتی دیگه دلم نخواد پرده رو کنار بزنم و اون آسمون آلوده و خاکستری رو ببینم. دیروز اومدم لب پنجره.
دیروز هم دوباره به مطب دکتر رفتم. بعد از اینکه جواب آزمایشم رو دید چند تا نوشت. از عوارض جانبی ها هم گفت که قراره پرخاشگر و بدخلق بشی. از نگاه مامانم معلوم بود که زیاد خوشحال نیست و احتمالا با خودش فکر می کرد " گند اخلاقتر از اینی که هست؟ مگه میشه؟" من هیچ مشکلی با این موضوع نداشتم و می دونستم از این به بعد می تونم راحت تر خشم و عصبانیت خودم رو خالی کنم و بگم اثر هاست، که دکتر گفت " یه مدت هم چای و قهوه و فست فود این چرت پرت ها رو کنار بذار "
من فقط یه باربی داشتم. اونم دایی برام از ابوظبی آورده بود. تابستون داغی بود. شب و روز گرم. آبله مرغان گرفته بودم و چند هفته توی اتاق بودم و هیچ کدوم از دوستانم رو نمی‌دیدم و فقط با این باربی بازی می‌کردم و مامان مجبورم میکرد خاک شیر بخورم. من از خاک شیر متنفرم. از بغضی هم که امروز گلوم رو گرفته، از یادآوری کودکی‌ام هم همین طور.
هوا سرد شده و من لباس گرمم رو پوشیدم، عطر خوشبویی روی این لباس هست که من رو یاد قدیما می‌اندازه. دلم هات چاکلت می‌خواد، توی همون ماگ آبی‌م که گوشه‌اش پریده، ولی هات چاکلتی ندارم و قهوه هم مطلقا نمی‌تونم بخورم، از یورتمه رفتن قلبم می‌ترسم و خوشم نمیاد احساسات سابق رو دوباره تجربه کنم. با یه دمنوشی چیزی این شب رو گرم‌تر می‌کنم. می‌خوام بیدار بمونم، بخونم و فکر کنم. سلامتی‌ام رو دوباره بازیافتم. دلم برای خودم تنگ شده بود، ولی انگار به مراقبت از خودم هم نیاز
مامان می‌خواد هر جور که شده منو از خونه به بیرون هدایت کنه و با خیال راحت به کارهاش برسه و من در دسترسش نباشم، معتقده خونه خیلی قدیمی شده و باید تغییراتی توش بده تا جایی‌که امروز بعد از شنیدن خطابه ‌من سریعا پیشنهاد تجربه کردن مسافرت تنهایی رو داد؛ فقط به خاطر اینکه گفتم با این موضوع که قصد دارید اتاقم رو رنگ کنید و وسایلم رو خارج کنید و خودم رو یک بوهمی کنید مخالفم، چون تغییرات بیرونی به سختی منجر به تغییرات درونی می‌شن و عملا برای من پوچ و بی‌معنی هستند،
هیچ چیز در این زندگی ماندنی نیست. هیچ احساسی! ۱۰ سال تمام فکر می‌کردم که اگر بعد از مرگ، روزی دوباره به زندگی برگردم، می‌خواهم دوباره سه روز قبل از نوروز را تجربه کنم، چون بیش از همیشه در این روزها زنده‌ام. امسال اما چندان این حس را نداشتم. با این‌حال، هفت سین را چیده‌ام، زیر باران راه رفتم و مریم ها را ه‌ام، حالا هم می‌خواهم برم چندین بهاریه بخوانم و بعد هایده گوش بدهم، اما نمی‌خواهم خودم را سرزنش‌کنم.

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مرکز مشاوره خانوده تلفنی رایکو - مشاوره روانشناسی کفپوش های صنعتی در ایران Ev-kala.ir خزان کلیپ بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. نسیم سیتی اشپزی مقالات دانشجویی, پایان نامه و پاورپوینت های کاربردی همه چی موجوده